روزها میگذرد. آنچه روزی معنای اصیل زندگی میدانستی، رنگ میبازد. پرسشگرانه به دنبال آب در صحرای سرگردانی به راه میافتی و سفر آغاز میگردد.
“گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید”، این خود “راه” است اما که تو را می خواند، شوق و انرژی میدهد و سکون سالیان دراز انجماد و سکوت را میشکند.
حرکت جوهر وجود است و این تپش سلولهای به لرزش در آمده است که به تو گرما می بخشد و پیش میراندت.
اروین یالوم در کتاب “روان درمانی اگزیستانسیالیسم” نقلقول جالبی دارد از آلبرکامو که میگوید: “من انسان های زیادی را دیده ام که مُردهاند چون زندگی برایشان ارزش زندگی کردن نداشت. از همین جا به این نتیجه میرسم که پرسش درباره معنای زندگی ضروریترین پرسش همه زمانهاست.”
حالا این پرسش را کف دست گرفتهای و پا در راه سفری شگرف گذاشتهای.سفری که آغازی معلوم و سرانجامی نامشخص دارد.
نادیدههایی غیرقابل پیشبینی در انتظار توست…